در نگاه اول ممکن است بهنظر بیاید که این نوع تأملات دروننگری یک انسان است که میخواهد تفسیری عمیقتر از شخصیترین مسائل خود بدهد. اما دقیقا برعکس، رفتن»ها میتواند فرصتی برای تفسیر فرمالیستی باشد از یک زندگی به غایت ساده که در نهایت سادگی پر شده از رازهای پنهان و یا محتوای پنهان. اگر به یگانگی فرم و محتوا معتقد باشیم، و بپذیریم که در واقعیتی متناقض زندگی میکنیم، شما هم میتوانید این جملهی معروف را بپذیرید که: راز زندگی در آن چیزی است که دیده میشود و نه آن چیزی که به چشم نمیآید»
اما چه به چشم میآید؟
آنچه که به چشم میآید تنهایی یک انسان است. تنهایی برآمده از جداافتادگی از جامعهای که تعلقی حداقلی به آن دارم.
اما آیا تمام ماجرا به واقعیات اجتماعی محدود است؟ به عبارت بهتر، آیا من به واکنشی اولیه به نام فرافکنی» عادت نکردهام؟
آیا در اوهامی از آگاهیهای سوبژکتیو و انتزاعی بهسر نمیبرم؟ آیا درک من از سوژگی خود، تنها تصوری خام و خیالی نیست؟
چرا تناسبی میان رازگونگی تودردتوی افکارم و نمودهای بیرونی و زبانی من به عنوان یک انسان متوسط» وجود ندارد؟
آیا زبان تنها میانجی پاسخهای آماده و پیشینی، و برآمده از میل به ساده اندیشی من نیست؟ چرا وقتی نقش میانجی زبان پررنگ میشود دچار گسستهای بزرگ میشود؟
و تمام مسیر را به این فکر میکنم که من به کدام وضعیت تعلق دارم، به کدام اجتماع تعلق دارم؟
به اجتماع آدمهایی که بیشتر به من شبیه هستند؟ یا اجتماع آدمهایی که بیشتر دوستشان دارم؟
بورخس در واپسین سطرهای داستان مینویسد: گویی چاقوها پس از خوابی طولانی در کنار هم در ویترین بیدار میشدند. حتی پس از آنکه گاچوهای آنها خاک شده بودند، چاقوها - چاقوها و نه مردان که آلت دست آنها بودند - میدانستند چطور بجنگند.»
دقیقهی کلیدی داستان آن جایی است که از ابتدای مبارزهی تن به تن، هر دو فرد دستهایشان میلرزد.
این خنجرها هستند که بر دو مبارز مسلط شدهاند. آنها با زیرکی بر صاحبانشان چیره شدهاند و در انتها آنها را چنان مجبور به مبارزه میکنند تا خودشان به نبرد برسند.
اما آیا این اتفاق منحصر به دنیای قصههاست؟ آیا تنها در دنیای هزارتوهای بورخس رخ میدهد؟ آیا ابزارها بر آدمها مسلط نمیشوند؟
آیا لباسها رفتار آدمها را تغییر نمیدهد؟
میزها چطور؟ تریبونها چطور؟ آیا پولها بر انسانها مسلط نشدهاند؟
و سوال مهمتر اینکه چه چیز باعث میشود که مواجههی انسان با اشیاء با پیروزی اشیاء تمام بشود؟»
پرندهی امید با بالهای نحیفش به در و دیوار کوبیده
و بینوا به گوشهای خزیده، با چشمهایی عصبانی،
زبانی تلخ و دستانی خشک.
از ابر ت بر فراز سرهای ما تیرگی میبارد و
خشکی میزاید.
عاقبت این ملال جمعی چه خواهد بود جز حیرت
وحسرت و خشکسالی.
درباره این سایت