شاید این سوال مضحک و سطحی به نظر بیاید، یا حتی برآمده از پر و بال دادن به یک مشغولیت ذهنی گذرا، اما برای کسی مثل من که هماره زندگیهای کوتاهمدت و موقتی را تحربه کردهام و همیشه چمدانم گوشهی اتاق بر چرخهایش ایستاده، این ماجرای تعلیق و تعلق یک مسئلهی جدی و بحرانی (و به طبع انتقادی) است.
در نگاه اول ممکن است بهنظر بیاید که این نوع تأملات دروننگری یک انسان است که میخواهد تفسیری عمیقتر از شخصیترین مسائل خود بدهد. اما دقیقا برعکس، رفتن»ها میتواند فرصتی برای تفسیر فرمالیستی باشد از یک زندگی به غایت ساده که در نهایت سادگی پر شده از رازهای پنهان و یا محتوای پنهان. اگر به یگانگی فرم و محتوا معتقد باشیم، و بپذیریم که در واقعیتی متناقض زندگی میکنیم، شما هم میتوانید این جملهی معروف را بپذیرید که: راز زندگی در آن چیزی است که دیده میشود و نه آن چیزی که به چشم نمیآید»
اما چه به چشم میآید؟
آنچه که به چشم میآید تنهایی یک انسان است. تنهایی برآمده از جداافتادگی از جامعهای که تعلقی حداقلی به آن دارم.
اما آیا تمام ماجرا به واقعیات اجتماعی محدود است؟ به عبارت بهتر، آیا من به واکنشی اولیه به نام فرافکنی» عادت نکردهام؟
آیا در اوهامی از آگاهیهای سوبژکتیو و انتزاعی بهسر نمیبرم؟ آیا درک من از سوژگی خود، تنها تصوری خام و خیالی نیست؟
چرا تناسبی میان رازگونگی تودردتوی افکارم و نمودهای بیرونی و زبانی من به عنوان یک انسان متوسط» وجود ندارد؟
آیا زبان تنها میانجی پاسخهای آماده و پیشینی، و برآمده از میل به ساده اندیشی من نیست؟ چرا وقتی نقش میانجی زبان پررنگ میشود دچار گسستهای بزرگ میشود؟
و تمام مسیر را به این فکر میکنم که من به کدام وضعیت تعلق دارم، به کدام اجتماع تعلق دارم؟
به اجتماع آدمهایی که بیشتر به من شبیه هستند؟ یا اجتماع آدمهایی که بیشتر دوستشان دارم؟
درباره این سایت